شیخ رجبعلی خیاط یک آخرالزمانی واقعی

یکی از کسانی که زندگی و سیره اش نمونه واقعی یک آخرالزمانی منتظر است مرحوم شیخ رجبعلی خیاط است . متن زیر را در مورد مفهوم انتظار دز زندگی مرحوم شیخ از وب سایت این مرد بزرگ  در این بخش قرار میدهم:

 انتظار
ارادت ویژه به حضرت ولی عصر- عج
یکی از ویژگی‌های بارز جناب شیخ، ارادت ویژه به حضرت ولی عصر- ارواحنا فداه- و انتظار فرج و ظهور آن بزرگوار بود. او می فرمود:

«
اغلب مردم اظهار می‌کنند که ما امام زمان(عج) را از خود بیشتر دوست داریم، و حال آن که این طور نیست، زیرا اگر او را بیشتر از خود دوست داشته باشیم، باید برای او کار کنیم نه برای خود. همه دعا کنید که خداوند موانع ظهور آن حضرت را برطرف کند و دل ما را با دل آن وجود مبارک یکی کند. »


سلام مرا به او برسانید
یکی از شاگردانش می‌گوید: او خود همیشه متوجه آن بزرگوار بود، ذکر صلوات را بدون « وعجل فرجهم » نمی‌گفت، جلسات ایشان بدون تجلیل از امام عصر- عجل الله تعالی فرجه- و دعا برای فرج برگزار نمی‌شد، در اواخر عمر که احساس می‌کرد قبل از فرج از دنیا می‌رود به دوستان میگفت:

«
اگر موفق به درک حضور حضرتش شدید، سلام مرا به او برسانید. »


خواسته مهم
یکی از دوستان شیخ نقل می‌کند: درسالهایی که خدمت ایشان بودم، احساس نکردم که خواسته مهمی جز فرج حضرت ولی عصر(عج) داشته باشد. به دوستان هم تذکر می‌داد که حتی الامکان چیزی جز فرج آقا از خداوند تقاضا نکنید، حالت انتظار تا حدی در جناب شیخ قوت داشت که اگر کسی از فرج ولی عصر- عجل الله تعالی فرجه- صحبت میکرد منقلب می‌شد و می‌گریست.


تلاش مورچه برای رسیدن به معشوق
نکته مهمی که جناب شیخ بر آن تأکید داشت: آمادگی و آراستگی شخص منتظر بود، هر چند عمرش برای درک زمان حضور آن بزرگوار کافی نباشد. و در این باره حکایتی از حضرت داود (ع) نقل می‌کرد:
«
آن حضرت در حال عبور از بیابانی موچه ای را دید که مرتب کارش این است که از تپه ای خاک بر می‌دارد و به جای دیگری می‌ریزد، از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود ...، مورچه به سخن آمد که: معشوقی دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاکهای آن تپه در این محل قرار داده‌ است!
حضرت فرمود: با این جثه کوچک، تو تا کی می‌توانی خاکهای این تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کنی، و آیا عمر تو کفایت خواهدکرد؟!
مورچه گفت: همه اینها را می‌دانم، ولی خوشم اگر در راه این کار بمیرم به عشق محبوبم مرده‌ام!
در اینجا حضرت داود (ع) منقلب شد و فهمید این جریان درسی است برای او. »

جناب شیخ همیشه اصرار داشت که: « با همه وجود در انتظار ولی عصر(عج) باش و حال انتظار را با مشیت حق همراه کن. »


پینه دوزی در شهرری
یکی از شاگردان شیخ می‌گوید: روزی در خدمتشان بودم و راجع به فرج مولا امام زمان (ع) و خصوصیات انتظار صحبت بود، فرمودند:

«
پینه دوزی بود در شهرری- ظاهراً- به نام امامعلی قفقازی، ترک زبان، عیال و اولادی نداشت، مسکن او هم - ظاهراً- در همان دکانش بود، حالات فوق‌العاده‌ای از او نقل نموده‌اند. خواسته‌ای جز فرج آقا در وجودش نبود. وصیت کرد بعد از مرگ او را در پای کوه بی بی شهربانو- حوالی شهرری- دفن کنند. هر وقت به قبر ایشان توجه کردم دیدم امام زمان (ع) آن جاست. »


برزخ جوانی منتظر
جناب شیخ به هنگام دفن جوانی می‌گوید:

دیدم که حضرت موسی بن جعفر(ع) آغوش خود را برای جوان گشود، پرسیدم: این جوان آخرین حرفش چه بود؟ گفتند: این شعر
«
منتظران را به لب آمد نفس       ای شه خوبان تو به فریاد رس »


انصاف با مردم و دیدار حضرت ولی عصر علیه السلام

مردی از دانشمندان در آرزوی زیارت حضرت بقیت الله بود و از عدم توفیق رنج می‌برد. مدت‌ها ریاضت کشید و در مقام طلب بود.
در نجف اشرف میان طلاب حوزه علمیه و فضلای آستان علویه معروف است که هر کس چهل شب چهارشنبه مرتباً و بدون وقفه و تعطیل، توفیق پیدا کند که به مسجد سهله رود و نماز مغرب و عشای خود را آنجا بگزارد، سعادت تشرف نزد امام زمان علیه السلام را خواهد یافت و این فیض نصیب وی خواهدشد. مدت‌ها در این باب کوشش کرد و اثری از مقصود ندید. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد و به عمل ریاضت در مقام کسب و طلب برآمد، چله‌ها نشست و ریاضت‌ها کشید و اثری ندید. ولی به حکم آنکه شبها بیدار مانده و در سحرها ناله‌ها داشت، صفا و نورانیتی پیدا کرد و برخی از اوقات برقی نمایان میگشت و بارقه عنایت، بدرقه راه وی می‌شد. حالت خلسه و جذبه به او دست می‌‌داد حقایقی می‌دید و دقایقی می شنید

در یکی از این حالات او را گفتند: دیدن تو و شرفیابی خدمت امام زمان علیه السلام میسر نخواهد شد، مگر آن که به فلان شهر سفر کنی. هر چند این مسافرت مشکل بود، ولی در راه انجام مقصود، آسان نمود

پس از چندین روز بدان شهر رسید و در آن جا نیز به ریاضات مشغول گردید و چله گرفت، روز سی و هفتم یا سی و هشتم به او گفتند: الآن حضرت بقیت الله، امام زمان علیه السلام در بازار آهنگران، در دکان پیرمردی قفل ساز نشسته است، هم اکنون برخیز و شرفیاب باش

بلند شد و به طوری که در عالم خلسه خود دیده بود، راه را طی کرد و بر در دکان پیر مرد رسید و دید حضرت امام عصر علیه السلام آن جا نشسته‌اند و با پیر مرد گرم گرفته و سخنان محبت آمیز می‌گویند، چون سلام کردم، جواب فرمودو اشاره به سکوت کردند، اکنون سیری است، تماشا کن

در این حال دیدم پیرزنی را که ناتوان بود و قد خمیده داشت، عصا زنان، با دست لرزان، قفلی را نشان داد گفت: آیا ممکن است برای خدا این قفل را به مبلغ «سه شاهی» از من خریداری کنید، که من به سه شاهی پول احتیاج دارم
پیر مرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است، گفت: ای خواهر من! این قفل «دو عباسی» ارزش دارد زیرا پول کلید آن بیش از «ده دینار» نیست، شما اگر ده دینار به من بدهید من کلید این قفل را می‌سازم و ده شاهی قیمت آن خواهد بود. پیر زن گفت: نه مرا بدان نیازی نیست، بلکه من به پول آن نیازمندم، شما این قفل را سه شاهی از من بخرید من شما را دعا می‌کنم

پیرمرد با کمال سادگی گفت: خواهرم! تو مسلمان، من هم دعوی مسلمانی دارم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق کسی را تضییع کنم، این قفل اکنون هم هشت شاهی ارزش دارد من اگر بخواهم منفعت ببرم به هفت شاهی خریداری می‌کنم، زیرا در دو عباسی معامله بی انصافی است بیش از یک شاهی منفعت بردن، اگر می‌خواهی بفروشی، من هفت شاهی می‌خرم و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن دو عباسی است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم یک شاهی ارزان خریده‌ام

شاید پیرزن باور نمی‌کرد که این مرد درست می‌گوید، ناراحت شده بود که من خودم می‌گویم، هیچ کس به این مبلغ راضی نشد، من التماس کردم که سه شاهی خریداری کنند، زیرا مقصود من با ده دینار انجام نمی‌گیرد و سه شاهی پول احتیاج من است، پیر مرد هفت شاهی پول به آن زن داد و قفل را خرید!

چون پیر زن بازگشت، امام علیه السلام مرا فرمود

 
آقای عزیز! دیدی و سیر را تماشا کرد، این طور باشید و این جوری بشوید تا ما به سراغ شما بیاییم، چله نشینی لازم نیست، به جفر متوسل شدن سودی ندارد، ریاضات و سفرها رفتن احتیاج نیست، عمل نشان دهید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم، از همه این شهر من این پیر مرد را انتخاب کرده‌ام، زیرا این پیر مرد دین دارد و خدا را می‌شناسد، این هم امتحانی که داد، از اول بازار این پیرزن عرض حاجت (کرد) و چون (او را) محتاج و نیازمند دیده‌اند، همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچ کس، حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیر مرد به هفت شاهی خرید هفته‌ای بر او نمی‌گذرد مگر آن که من به سراغ او می‌آیم و از او تفقد