بانوی ایرانی

این وبلاگ مجموعه ای است از نوشته های زهرا فراهانی در موضوعات مختلف

بانوی ایرانی

این وبلاگ مجموعه ای است از نوشته های زهرا فراهانی در موضوعات مختلف

زندگی سگی

 

من فکر می کنم تو این دنیا باید از هر کسی چیزی یاد گرفت .

حتی باید از هر چیزی هم چیزی یاد گرفت.

 

چند وقت پیش به حدیثی برخوردم که در اون از عبرت گرفتن

 از زندگی سگها صحبت شده بود.

 شاید تعجب کنید ولی راستی راستی میشه از سگ هم چیزهای بزرگ

 یاد گرفت.

بعضی از بزرگان عرفان گفتند که حتی باید از پارس کردن سگ

هم درس گرفت یعنی شاید با پارس کردنش  قصد فهموندن چیزی

رو به ما داره.بذارید مطلبی را که خوندم و منسوب

به امام صادق علیه السلام است رو براتون بنویسم حتما برای شما هم جالب خواهد بود......

( البته صحبت من بر سر صحت انتساب حدیث به معصوم علیه السلام

نیست بلکه هدفم جلب توجه شما به محتوای مطلب است)

به نام خدا

خوشابه سعادت کسی که مثل سگ زندگی می کند

سگ دارای ده خصلت است که شایسته است که مومن همه آنهارا داشته باشد

 

مال و ملکی ندارد که این از صفات مجردین است

 

بین مردم جایگاه خاصی ندارد که این از صفات مسکینان است

 

تمام زمین مسکن وماوای اوست که این از صفات متوکلین است

 

بیشتراوقات گرسنه است که این از صفات صالحان است

 

اگر صاحبش او را صد بار شلاق بزند از پیش اونمی رود

 واین از صفات مریدان است

 

جز به مقدار اندکی نمی خوابد که این ازصفات محبـّین است

 

اگر طردش کنند وبه او جفا کُنند وآنگاه دوباره

او را بخوانند پاسخ می دهد واین از صفات خاشعین است

 

هر آنچه که از خوراک به او دهند راضی است

 واین ازصفات قانعین است

 

اکثراکارش سکوت است واین از صفات خائفین است

 

هنگامی که بمیرد هیچ اثری از خودبه جا نمی گذارد

 واین از صفات زاهدین است

دوربینهای ماورائی

 

دوربینهای ماورائی

 

 

من بندرت به تماشای برنامه های تلویزیون می نشینم ، شاید بدلیل مشغله زیاد و یا شاید به این دلیل که هر زمان به پای این جعبه جادویی می نشینم زخمها و دردهای کهنه ام سر باز می کند و چیزی جز یک اعصاب خرد برایم باقی نمی ماند . اما چند ماه  پیش که  برنامه شب شیشه ای را تماشا می کردم  دوباره خیل سوالات و چراها به سراغم آمد.شب شیشه ای با افرادی به گفتگو می نشست که یا در مقابل دوربین سینما و تلویزیون  حضوری موفق داشته اند مانند بازیگران مطرح  و یا به نوعی هنر پیشه ها را بخوبی در مقابل دوربینها به بازی گرفته اند همانند کارگردانان و فیلمنانه نویسان .

با دیدن این برنامه به تفکری عمیق فرو رفتم ، اگر چه گفتگو با افراد موفق در عرصه بازیگری و یا سایر عرصه ها به خودی خود کار خوبیست اما این سوال را در ذهن من ایجاد کرد که چرا فقط دوربین سینما و تلویزیون، مگردر دنیا فقط دوربین سینما ارزشمند است ؟ آیا تنها حضور موفق در جشنواره های بین المللی سینمایی ارزشی والاست و یا ما در این جهان با جشنواره های دیگری نیز روبرو هستیم ؟ نمی دانم چرا حضور در جشنواره هایی مثل جشنواره فیلم کن اینقدر بزرگ شده است و از جشنواره های مهمتر غفلت شده است ؟

آیا بازیگری تنها حرفه ویژه افراد خاصی است و یا بازیگران گمنانی هم در این عالم زندگی می کنند  که در هیچکدام از این جشنواره های بظاهر بین المللی هم شرکت نکرده اند ؟ راستی مگر فقط کسانی که در مقابل دوربین سینما حضوری چشمگیر دارند بازیگر حرفه ای اند و بقیه افراد بازیگری نمی دانند ؟

اتفاقا من می خواهم بگویم در زیر این آسمان پهناور و در این دنیای هم بزرگ و هم کوچک بازیگران بسیاری داریم که در مقابل  هیچیک از دور بینهای متعلق به  سینما و تلویزیونهای کشورهای مختلف ظاهر نشده اند اما براستی حرفه ای بازی می کنند . اینها حرف و نظر من نیست بلکه واقعیتی است که در جهان هستی وجود دارد ولی متاسفانه مدتی است که برخی و( نه همه انسانها )آن را از یاد برده اند.

 من می خواهم بگویم بازیگری حرفه ای در جشنواره های بین المللی نهایت هنرمندی  نیست ، بلکه هنر واقعی ، بازیگری در مقابل دوربینهای ماورائی و در جشنواره های فوق بشری و ما بعد الطبیعه است که ارزشی وصف نا شدنی دارد و متاسفانه خیلی از ما انسانهای فراموشکار از آن غفلت کرده ایم .

از شما می پرسم  تقلید حرکات یک معتاد در  مقابل دوربین مشکلتر است یا حفظ بیت المال در مکانی که هیچ موجودی جز فرشته های محاسب خداوند و یا بقولی فیلمبرداران سینمای ماورائی حضور ندارند؟

زمانی که یک کارمند عادی دولت که حقوق ماهیانه اش بزحمت کفاف مخارجش را می دهد با کیفی پر از پول برخورد می کند و در شرایطی که براحتی می تواند همه آن را تصاحب و زندگی خود و خانواده اش را متحول کند ، در بدر به دنبال صاحب کیف گشته و آن را به صاحب اصلیش تحویل می دهد ،چگونه می توان کار او را کم ارزشتر از فعالیت بازیگری دانست که با کلی تمرین ، ادای یک انسان خوب و شریف را در مقابل دوربین در می آورد ؟

مدتی است که عشق شهرت و مطرح شدن به هر قیمتی همچون خوره به جان برخی جوانان و حتی بزرگتر های ما افتاده ؟ من نمی دانم چرا همه می خواهند در مقابل دوربینهای دنیایی آدمهای خوبی باشند ، در حالی که همه ما بازیگران دائمی دوربینهای ماورائی خداوند هستیم و شاید مساله به این سادگی را فراموش کرده باشیم.

شیخ رجبعلی خیاط از عرفای بزرگ معاصر ما، جمله قشنگی دارند . ایشان  قریب به این  مضمون می فرمایند : " من دلم برای خدا خیلی  می سوزد ، چون خداوند مظلومترین وجود در عالم است " .

حالا من هم به تاسی از سخن مرحوم رجبعلی خیاط می گویم چرا ما دوربین خدا را از یاد برده ایم و از این امکان بزرگ برای بزرگ شدن خود استفاده نمی کنیم ؟

چرا دوربینهای دنیایی برای ما مهمتر از دوربینهای ماورایی است که به فرموده قرآن فیلم  کامل  آن را در جهان آخرت از مقابل چشمانمان می گذرانند ؟

 اگر تنها چند دقیقه خوب فکر کنیم می بینیم  بازیگری موفق در مقابل دوربینهای ماورائی امتیازاتی دارد که هرگز قابل مقایسه با دوربینهای دنیایی نیست :

1-     آدمهایی که در مقابل دوربینهای دنیایی به خوبی بازیگری می کنند هر چقدر هم حر فه ای باشند بالاخره روزی از صحنه کنار می روند و عمر بازیگریشان به پایان می رسد ، اما بازیگری در مقابل دوربین  ماورائی هرگز کنار رفتن و بازنشستگی ندارد و هر روز و هر روز انسان را بزرگتر و ارزشمند تر می نماید .

2-     بازیگری در مقابل دوربینهای دنیایی آدمها را در مقابل تعداد خاصی از افراد مشهور و مطلوب می کند اما بازیگری حرفه ای در مقابل دوربینهای ماورایی ، آدمی را در مقابل خدا و بهترین آفریده هایش یعنی بندگان محبوب خدا عزیز و دوست داشتنی می سازد .

3-     بازیگران حرفه ای هر چقدر هم که در مقابل دوربینهای دنیایی به شهرت برسند ، نقش و دیالوگ خود را از کارگردان فیلمهای خود می گیرند اما بازیگران خوب دوربینهای ماورائی نقش و دیالوگ خود را از صاحب اصلی همه دوربینهای دنیایی و ماورائی می گیرند و خداوند راهنمای اصلی زندگیشان می شود.

4-      بسیاری از بازیگران حرفه ای به دلیل شرایط خاصی که بر زندگیشان حاکم است دچار انواع اضطرابها و آشفتگیها هستند اما  بازیگران دوربینهای ماورائی  همواره از آرامشی الهی برخوردارند که حاضر نیستند این آرامش را با هیچ کالای دیگری عوض کنند .....

5-      بازیگرا ن دوربینهای دنیایی هر چقدر هم که حرفه ای باشند دستمزدشان از حد خاصی فراتر نمی رود ، اما بازیگران دوربینهای ماورائی در ازاء بازیگری حرفه ای  خود به مقامی می رسند که به قول صاحب همان دوربینها هیچ گوش و چشمی وصفش را نشنیده و ندیده است .

6-     بازیگران حرفه ای دوربینهای دنیایی تنها در زمانهای خاصی مجال عرض اندام و  جلوه گری می یابند اما بازیگران عرصه ماورائی در هر لحظه در مقابل دوربینهای ماورائی قراردارند. حتی در یک صبح سرد زمستانی زمانی، که همه در بستر های گرم و نرم  خود خفته اند این بازیگران حرفه ای با ریختن مقداری گندم در مقابل پنجره اتاق خود و سیر کردن پرندگان گرسنه ، زیباترین جلوه های بازیگری را به نمایش می گذارند.

7-      می خواستم باز هم از مزایای بازیگری ماورائی بنویسم که بناگاه بیاد حرفه ای ترین بازیگر دوربینهای ماورائی افتادم . همان شیر مردی که شبها در سکوت سنگین  کوچه ها ، کیسه های غذا را بر دوش می گرفت و به در خانه  یتیمان کوفه می رفت و کودکان گرسنه تنها پس از شهادتش او را شناختند و دوربینهای ماورائی نیز چه زیبا این صحنه های ماندگار را ثبت و ضبط می کردند و یازمانی که دوربینهای ماورائی خداوند در حال ضبط و ثبت لحظه ای بودند که دیگر هرگز در مقابل هیچ دوربینی به نمایش درنیامد  جوانمردی که خود ازشدت  تشنگی به تنگ آمده بود اما  زمانی که  دستانش آبهای سرد و گوارای فرات را مسح می کند حاضر نمی شود قطره ای آب از گلوی تشنه خود فرو ببرد  چرا که فرزندان برادر عزیزش از تشنگی در التهابند و او نوشیدن آب را نا جوانمردی می داند . و عباس چه هنرمندانه این صحنه های زیبا را آفرید و نام خود را در لیست حرفه ای ترین بازیگران عرصه دوربینهای ماورائی به ثبت رساند. .....

شما هم اگر مدتی بیاندیشید حتما به مزایای دوربینهای ماورائی پی خواهید برد ، بقیه مطلب را با سلیقه خودتان حدس بزنید فقط از خدا می خواهم که در این عرصه بازیگری ، مرا آنگونه تربیت کند که در تنهاترین تنهاییهایم نیز بازیگر خوبی باشم و لحظات خلوتم  زیباتر از حضور دنیاییم باشد . ان شاء الله

کاش دوباره بچه می شدیم

مدتیه در کلاس آموزش نرم افزار فلش شرکت می کنم . کلاس خوبیه و نکات جدیدی رو یاد گرفتم اما مهمتر از خود کلاس شخصیت استاد کلاس فلش است که برای من بسیار قابل توجه و قابل تامله . یک جوون شیطون مخ ریاضی فلش کار ُ از اون  جوونهایی که از بچگی غاشق شیطنت کردن بوده و صد البته که با هوش سرشارش مطالب درسی و بویژه ریاضی رو بسیار سریع می گرفته و در ادامه کلاس چون حوصلش سر می رفته مجبور می شده با شیطنت انرژی نوجوونیشو خالی کنه . اون چیزی که برای من مهم و جذابه  شیطونیهاش نیست بلکه صداقت و صراحتیه که به خرج میده .

اگه سایتی رو حک کرده راحت می گه من حک کردم .اگه مطلبی رو از جایی کپی کرده به صراحت اعلام می کنه . اگه از کلاس درس بیرونش کردند بدون هیچ محافظه کاری بیان می کنه و خیلی حرفهای دیگه . چیزی که ما به اصطلاح آدم بزرگها مدتهاست که ازش فاصله گرفتیم که البته برای این فاصله هم هزارو یک دلیل ردیف می کنیم . علائق واقعیمونو پنهان می کنیم  تا شخصیت واقعیمونو نشناسند . محبتمونو ابراز نمی کنیم چون فکر می کنیم طرف پررو می شه . حرف دلمونو نمی گیم چون یه جور دیگه به ما نگاه می کنند . به بالا دستیمون الکی ابراز ارادت و علاقه می کنیم چون حساب می کنیم یه روز بهش نیاز داریم . به آبدارچی اداره خسته نباشید نمی گیم چون فکر می کنیم دیگه برامون چایی نمیاره . به همسر و بچه ها عشق نمی ورزیم چون سوارمون می شن و هی پول می گیرند. وارد جایی می شیم الکی الکی قیافه فرعونی می گیریم تا شخصیت ما رو خیلی با کلاس بدونند و خلاصه کلام آقا دیگه خودمون نیستیم که نیستیم . حتی جرئت نمی کنیم اسم آهنگهایی که دوست داریم به زبون بیاریم مبادا که یه حساب دیگه برامون باز نکنند . ولی غافلیم از اینکه اینها همش حسابهای دو دو تا چهار تای ماست و با هر حسابگری احمقانه ای که می کنیم یک قدم از جوهره اصیل انسانی فاصله می گیریم . یادتونه بچه بودیم چقدر راحت بودیم . صریح می گفتیم چی خوردیم چی نخوردیم چی داریم چی نداریم چی دوست داریم چی دوست نداریم چی میخواهیم چی نمی خواهیم ولی الان هممون یه کوله بار سنگین از محافظه کاری و حسابگری و چرتکه انداختن رو روی دوشمون حمل می کنیم و تازه چقدر هم خودمون رو تحویل می گیریم که بابا عجب شخصیت متعادلی داریم ! خبر نداریم که این آدم جدید با یه دنیا حسابگری دیگه ما نیستیم یه آدم دیگه با یه دنیای دیگه است . تازه می شیم آدمی که خودشم قاطی کرده که چی دوست داره ؟ کی دوست داره ؟ چی می خواد ؟ چی نمی خواد ؟ به چی پابنده ؟ از چی متنفره و هزار خواستنی دیگه . البته کاش فقط خود ما آدم بزرگها دچار این بیماری مهلک می شدیم . ماها با رفتارمون بچه هامونم از صداقت بچگیشون در آوردیم . اون طفلان معصوم هم به تبع ما نمی تونند براحتی از علائقشون حرف بزنند . موقع گفتن شغل پدر یا مادرشون احتیاط می کنند . براحتی اسم محله ای رو که در اون زندگی می کنند  بر زبون نمیارن و از خیلی از دلبستگیاشون حرف نمی زنند تنها با این تصور غلط که ممکنه همه این گفتنها و چگونه گفتنها به ضررشون تموم بشه . یعنی ماها بچه هایی تربیت کردیم با یه دنیا حسابگری مسخره و بی مورد که نه توجیه عقلی داره و نه توجیه شرعی .

شاید شما هم شنیده باشد که در شب لیله المبیت که حضرت علی علیه السلام به جای حضرت رسول در بسترش آرمید و سلمان فارسی در حالی که پیامبر را بر دوش خود گرفته بود از مقابل کفار رد شد در جواب سوال آنان که پرسیدند چه بر دوش داری براحتی پاسخ داد : پیامبر و کفار نیز به خیال اینکه سلمان مزاح می کند مانع رفتن او نشدند و شاید این حدیث نبوی را هم شنیده باشید که فرد منافق وارد بهشت نمی شود .

صد افسوس و آه که ما همه دروغها و حسابگریها و محافظه کاریها و پنهان کردنها را به حساب تقیه و یا مصلحت می گذاریم در حالی که همه زندگی مصلحت و پنهان کاری نیست .

کاش دوباره بچه می شدیم . کاش می توانستیم براحتی به زبان دل حرف بزنیم و اینگونه  شخصیت الهی و امانت خداوند را به بازی نگریم . کاش از بچه ها یاد می گرفتیم و خود واقعی خود را بیرحمانه در مسلخ محافظه کاری سر نمی بریدیم......

مهرورزی واقعی را از اهل بیت پیامبرصلوات الله علیهم بیاموزیم

 

مهرورزی واقعی را از اهل بیت پیامبرصلوات الله علیهم بیاموزیم

 

 

چند روزی بیشتر به ایام ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها باقی نمانده بود ­­ تصمیم گرفته بودم هر طور شده پوستری هر چند ابتدایی و غیر حرفه ای ترسیم کرده  و همزمان با میلاد با برکت کریمه اهل بیت درمحل اداره منطقه 9 و سالن دبیرستان خودمان نصب کنم . بالاخره هر طور بود پوستر ساده ای تهیه کردم اما برای پرینت رنگی آن به مقداری پول نیاز داشتم ،و از آنجا که حقوق معلمی به زحمت به اواخر ماه که چه عرض کنم به اواسط ماه هم نمی رسد تصمیم گرفتم  روز بعد که درست مصادف با شب ولادت حضرت فاطمه معصومه بود سی دی پوستر را به اداره برده و از مسوول روابط عمومی خواهش کنم تا یک نسخه برای اداره و یک نسخه هم برای دبیرستان خودمان پرینت بگیرد.

 صبح روز بعد  که می  خواستم از خانه خارج شوم مادرم مرا صدا زد و گفت : اگر داری 10 تومان به من بده ، فردا مهمان داریم و می خواهم کمی گوشت و میوه  بخرم . راستش را بخواهید هنوز حقوق مادرم را نیاورده بودند و من نیز هنوز حقوق ماه جدید را نگرفته بودم ، به مادرم گفتم : شرمنده،من  فقط کرایه ماشینم را دارم ولی امروز سعی می کنم حقوقم را بگیرم و برایت بیاورم . موقعی که از خانه بیرون میامدم گفتم : مامان نگران نباش خدا بزرگ است .

وقتی بیرون آمدم حال زیاد خوشی نداشتم ، مادرم هیچوقت برای پول به من رو نمی انداخت و امروز که با من چنین در خواستی را مطرح کرد حتما در فشار زیادی قرار گرفته که از درخواست پول کرده است . با خود گفتم حتما امروز به بانک می روم و حقوقم را می گیرم تا از خجالت مادرم بیرون بیایم .

 در اداره مسوول روابط عمومی به خوبی همکاری کرد و دو نسخه از پوستر میلاد حضرت معصومه را پرینت گرفت .  یکی را در اداره نصب کردم و دیگری را برای دبیرستان کنار گذاشتم . ظهر که از اداره بیرون آمدم سر دوراهی عجیبی قرار گرفته بودم ، از طرفی کلام مادرم در گوشم زنگ می زد که برای مهمانی فردا 10 تومان پول می خواست و از طرفی اگر به مدرسه نمی رفتم و پوستر را نصب نمی کردم مناسبت پوستر از بین می رفت و فردا بعد از ظهر هم برای نصب پوستر میلاد حضرت معصومه بسیار دیر بود . کلی با خود کلنجار رفتم و بالاخره راه مدرسه را بر راه بانک ترجیح دادم و با خود گفتم خدا بزرگ است و بالاخره  یک جوری به مادرم پول می رساند ( البته این نکته را هم بگویم که چون در دبیرستان کلاسی برای تدریس نداشتم می توانستم روز دیگری را برای رفتن انتخاب کنم اما ترجیح دادم به مدرسه بروم و پوستر حضرت را نصب کنم .)

به محض اینکه پوستری با مضمون

" یا حضرت معصومه ،  همچون برادر بزرگوارت در قلبهای ما جای داری "

" میلادت مبارک "

 را در  راهروی دبیرستان نصب کردم ، یکی از همکاران صدایم کرد و گفت : تو کجایی چند روز است که می خواهم ببینمت و کارت دارم . علت را پرسیدم .گفت به دفتر برویم تا برایت تعریف کنم . همینکه روی صندلیهای خود جای گرفتیم گفت : چند روز قبل زمانی که پس از تعطیلی مدرسه در سرویسها نشسته و منتظر حرکت بودم خانمی  چادری به کنار مینی بوس آمد و از ما پرسید کدامیک از شما خانم ........ را می شنا سید و وقتی که من پاسخ مثبت دادم به سویم آمد و پاکتی به من داد و گفت این را به خانم ..... بدهید و بگویید این پاکت  را به مادرش بدهد . دوستم می گفت من تعجب کردم و وقتی مشخصات تو را از او پرسیدم دیدم همه مشخصات تو را  خوب می داند و چند بار تاکید کرد این پاکت متعلق به مادر خانم .... است . دوستم می گوید با خود گفتم : به خانم .... بگویم این پاکت را از چه کسی گرفته ام  و نام آن خانم چه بوده است؟و برای همین از آن خانم چادری پرسیدم شما کی هستید و من به دوستم  بگویم این پاکت را چه کسی داده است  که آن خانم پاسخ داد : خانم ...... مرا خوب می شناسد . من خانم  قمی هستم .

صحبت دوستم که به اینجا رسید ناگهان دلم ریخت و به دوستم گفتم آخر من دوست و آشنایی به نام خانم قمی نمی شناسم و شاید آن خانم  مرا با فرد دیگری اشتباه گرفته باشد که دوستم گفت : نگران نباش . آن خانم مشخصات تو را به گونه ای دقیق بیان کرد که مرا هم از حالت تردید بیرون آورد . به هر حال با اصرار دوستم پاکت را باز کردم . از حیرت بر جایم میخکوب شدم ؛ درست مبلغ 10000 تومان یعنی همان مقداری که مادرم صبح امروز از من در خواست کرده بود در پاکت بود .

10قطعه اسکناس 1000 تومانی . و جالب اینکه آن خانم چادری چند بار تاکید کرده بود این پاکت به مادر خانم ..... تعلق دارد . دیگر تاب نیاوردم و زیر گریه زدم . نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ، فقط می دانستم که در میان همه دوستانم فردی به نام خانم قمی نمی شناختم و هیچکس هم نمی دانست که مادرم امروز از من چه تقاضایی کرده است .اگر حدس من درست بود معنای این اتفاق این بود که  حتی قبل از اینکه من پوستر حضرت را ترسیم کنم یعنی زمانی که نیت ترسیم آن را در ذهن خود پرورانده ام، آن خانم پاکت پول را به دوستم داده و در تمام این چند روز دوستم منتظر بوده تا مرا ببیند و پاکت را به من برساند. در راه که به خانه می آمدم با خود می گفتم قبل از اینکه پاکت را به مادرم بدهم از او سوال می کنم که آیا دوستی به نام خانم قمی دارد و آیا به یکی از دوستان خود چنین  پولی را قرض داده است یا نه ؟

 به محض اینکه به خانه رسیدم  همین دو سوال را از مادرم پرسیدم و او هم همان جوابهایی را که من تصور می کردم به من برگرداند :

 نه دوستی به نام خانم قمی دارم و نه به کسی مبلغ 10000 تومان قرض داده ام . وقتی مادرم پاکت پول را باز می کرد هیچکس نمی توانست به اندازه ما دو نفر عمق و معنای اشکهای جاری بر صورت ما را تفسیر کند . چه زود پاسخ یک کار کوچک اما عاشقانه شیعیانشان را می دهند و چه زیبا هدیه ای در شب میلاد با برکتش به ما تقدیم کردند . آن پاکت پول ، سر آغازریزش  برکتی عجیب در خانه ما بود و امدادهای غیبی خداوند را برای ما به ارمغان آورد. حقا که آیین مهرورزی و دوست داشتن را باید از مکتب با برکت خاندان پیامبر صلوات الله علیهم آموخت و جانانه در این راه شاگردی کرد ........

ام شهاب خادم بی قرار ابا عبدالله

  ام شهاب خادم بی قرار ابا عبدالله

 

....دومین روزی بود که در کربلا اقامت داشتیم . نمی توانم بگویم که چه حالی داشتم ، حالتی بین شوق و سرمستی ، هشیاری و مستی ، خواب و بیداری ، نمی دانم از کدامیک از خاطرات بیاد ماندنیم تعریف کنم ، اما یکی را که به نظر خودم از بقیه جالبتر است برایتان تعریف می کنم  .... ساعت 2 بعداز ظهر بود . از بین الحرمین گذشتم و وارد حرم ابا عبد الله شدم . قدم گذاشتن در این مکان مقدس بسیار دشوار است .وارد روضه متبرکه شدم .و ه راز و نیاز و زیارت مولایم حسین مشغول شدم . پس از مدتی تصمیم گرفتم در زیر قبه متبرکه چند رکعت نماز زیارت بخوانم ، گوشه ای  از آن مکان مقدس را انتخاب کردم و مشغول قرائت زیارت شدم  که ناگاه صدای  آرام و دلنشینی مرا مخاطب قرار داد وگفت :

عزیزم ، عزیزمی ، شما سر راه زوار نشسته اید .  . . . . . . .

برگشتم و به صاحب صدا نگریستم . یکی از خدام حرم حضرت ابا عبدالله بود که با چهره ای دلنشین و دوست داشتنی و صدایی آرام از من می خواست که محل نشستنم را تغییر دهم . برایم عجیب بود که این خادم امام حسین چه زیبا و سلیس به زبان فارسی سخن می گوید. صدای آرام و چهره دوست داشتنی این خانم سبب شد که به ادامه صحبت با او مشتاق شوم . به همین دلیل پس از جابجایی به سویش رفتم و از احوالات او و اینکه چه راحت و سلیس فارسی سخن  می گوید ،سوال کردم .

نامش ام شهاب و اصالتا عرب و ساکن کربلا بود . آنگونه که او برایم تعریف کرد مدت 20 سال یعنی از آغاز تجاوز صدام ملعون به ایران ، به همراه همسرش از عراق خارج شده و در تهران زندگی می کرده اند . جالب اینکه ام شهاب در تمام مدتی که در ایران بوده در محله تهرانسر سکونت داشته است و به همین دلیل بود که همانند ایرانیان ، آرام و راحت فارسی سخن می گوید .

. . . .. . . . .خلاصه با او از هر دری سخن گفتم تا صحبت به اینجا رسید که از او سوال کردم : چه شد به خدامی حرم مطهر حضرت ابا عبدالله نائل شدی ؟

ام شهاب اینگونه برایم تعریف کرد :

پس از پایان جنگ ، به اتفاق همسرم به کربلا برگشتیم . پس از بازگشت به کربلا ،  هر روزبه زیارت حرم حضرت ابا عبدالله می رفتم واز حضرتش در خواست می کردم مرا به خادمی حرم شریفش بپذیرد .

ام شهاب گفت : با اینکه خدا مصلحت ندانسته که تا این لحظه به من و همسرم فرزندی عنایت کند اما من از امام حسین چیزی جز توفیق خادمی حرمش را در خواست نمی کردم .

ام شهاب ادامه داد : سه ماه پیاپی از امام حسین درخواست می کردم که مرا به خادمی خود بپذیرد ، تا اینکه از طریق یکی از دوستان به من خبر دادند که برای نظافت  بخش قبه متبرکه حرم امام حسین علیه السلام به خادمی نیاز دارند . از شوق می خواستم پرواز کنم .آن واسطه گفته بود اگر این خانم مدت سه ماه از پس نظافت این بخش به خوبی برآید به عنوان خادم رسمی حرم امام حسین پذیرفته خواهد شد .

خلاصه ام شهاب از آزمون سه ماهه خادمی حضرت ابا عبدالله بخوبی برآمد و به عنوان خادم رسمی حرم امام حسین علیه السلام پذیرفته شد

البته دوستان من ماجرا به همین جا ختم نشد .

ام شهاب که افتخار خادمی حرم ابا عبدالله را با دعاهای بسیارو رازو نیازهای شبانه  بدست آورده  بود ، هرگز حاضر نبود که این شرافت را با امتیازهای  دنیایی عوض کند و به همین دلیل هیچ حقوق و مستمری خاصی   از آستان مطهر حرم امام حسین در یافت نکرد ، زیرا این افتخار با هیچ ارزش دیگری قابل مقایسه نیست . البته باز هم ماجرا به همین جا ختم نمی شد . فردای آنروز که بار دیگر توفیق زیارت نصیبم شد ،در گوشه ای از حرم نشسته بودم که خانمی بدون هیچ مقدمه ای باب گفتگو را با من باز کرد . او به من گفت من یکی از سادات اهل بیت پیامبر صلوات الله علیه هستم و سپس  در حالی که ام شهاب را به من نشان می داد از من پرسید : این خانم را می شناسی ؟ و زمانی که با پاسخ مثبت من روبرو شد  ادامه داد :  ام شهاب خادم رسمی حرم اباعبدالله است اما هیچ حقوققی از متولیان حرم دریافت نمی کند و این کار را تنها به عشق مولایش حسین انجام می دهد و با اینکه فرزندی هم ندارد اما هرگز به خود اجازه نداده که از امام حسین چیزی در خواست کند و با زائران ابا عبدالله نیز با نهایت احترام سخن می گوید .

این خانم سیده ادامه داد :

من در خواب دیده ام که امام حسین به من فرمود :

حبیب بن مظاهر نام ام شهاب را در دفتر مخصوص دوستان خود ثبت کرده است .

آری اینست اجر کسانی که برای خدا کار می کنند و اجر اعمال خود را تنها از خدا و اهل بیت پیامبر می خواهند .

خوشا به حالت ام شهاب ، خوشا به حالت که امام حسین دوستت دارد و تو را در فهرست یارانش قرار داده است . کاش ما هم همانند تو باشیم . کاش ابا عبدالله به ما هم نظر عنایت بفرماید و کاش ما هم مانند تو بتوانیم تنها برای خدا و اهل بیت پاک پیامبر قدم برداریم . 

 ان شاء الله

آواهای عاشقانه در حرم ابا عبدالله الحسین

آواهای عاشقانه در حرم ابا عبدالله الحسین

 

از اینکه در زیر گنبد مطهر ابا عبد الله نماز زیارت می خواندم احساس شادی زاید الوصفی داشتم. تصمیم گرفته بودم حال که افتخار زیارت اباعبد الله نصیبم شده است تا می توانم برای اموات و ملتمسین دعا نماز بخوانم و آنها را نیز در این فیض بزرگ شریک کنم .   ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود ، حرم حضرت تقریبا خلوت بود و خیلی از زائران برای استراحت بعد از ظهر به مکانهای اقامت خود رفته بودند.

در رکعت دوم نماز بودم که ناگاه صدای گوشنوازی به گوشم رسید ، به نظرم آمد که جمعیتی حدود چهار صد یا پانصد نفر بانوی  جوان به حرم آمده اند و با صدای موزون و سوزناکی گریه می کنند.گوشنوازی این صدا از این جهت بود که صدای گریه و شیون این بانوان همچون یک قطعه موسیقی ، موزون و هماهنگ بود و سوزناکی آن از این جهت که صدای این بانوان به گونه ا ی غمناک بود که گویا همین لحظه عزیزی را از دست داده بودند ، اگر چه مشغول نماز بودم اما این صدای عجیب توجهم را بشدت به خود مشغول کرد ،با خود می گفتم این کاروان چه کاروانی است که اینگونه موزون و سوزناک برای حضرت ابا عبد الله اشک می ریزد ، لحظه شماری می کردم تا پس از اتمام نماز  این کاروانیان و گریه های سوزناکشان را ببینم و با انها همنوا شوم ، وقتی نمازم به پایان رسید به سرعت به اطراف نگاه کردم ، هر چه گشتم جز همان چند نفری که در اطراف ضریح بودند کس دیگری را ندیدم ولی باز آن صدا به گوشم می رسید ،نمی دانستم چه پاسخی به این پرسش درونیم بدهم ؟این صدا از کجا بود ؟ این بانوان چگونه با این صدای روحنواز و به صورتی زیبا و هماهنگ گریه می کردند؟ چرا من این صدا را می شنیدم اما صاحبان صدا را نمی دیدم ،هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید . در افکار خود غرق بودم که ناگاه نکته ای به ذهنم جرقه زد ، شنیده بودم که فرشتگان عالم ملکوت پس از به شهادت رسیدن امام حسین و یاران وفادارش در اطراف مضجع شریف آن  حضرت به عزاداری پرداخته اند  وهمچنان  تا قیامت برای ابا عبدالله به عزاداری مشغول خواهند بود. از حرم امام حسین خارج شدم و لی آن صدا  همچنان در گوشم طنین انداز بود.

پس از بازگشت از سفر عتبات عالیات ، تا مدتها ،حتی زمانی که به خواب می رفتم  آن صدای زیبا را می شنیدم و خاطرات زیبای سفر به کربلای معلی در ذهن و جانم زنده می شد ، تا اینکه یک روز بر حسب اتفاق ، کتابی در باره واقعه کربلا بدستم رسید که در آن در باره یکی از فرشتگان مقرب خداوند مطالبی نوشته شده بود ،

خلا صه آن داستان این بود که.........

زمانی که جبرئیل  امین برای ابلاغ پیامی به محضر مبارک  رسول اکرم(ص) به زمین فرود می آمد در بین راه فرشته‌ای را می بیند که بر روی زمین ناله و فریاد می‌کند.

جبرئیل به آن فرشته که نامش فطرس بود نزدیک شده و از او می پرسد: ای فطرس، برای چه این گونه ناله و فریاد می کنی؟ فطرس می گوید: ای جبرئیل امین، خداوند مرا به کاری امر کرد؛  اما من سرپیچی نمودم و بال و پرم اینگونه که میبینی سوخت .

فطرس از جبرئیل می پرسد: شما کجا می‌روید؟

جبرئیل می گوید: به خدمت رسول خدا(ص) می‌روم. فطرس ناله‌ای زده و می گوید: اگر امکان دارد مرا هم با خود به  خدمت حضرت رسول(ص) ببرید. تا شاید آن حضرت در حق من دعا کند و بال و پرم به حالت اول بازگردد. جبرئیل هم پذیرفته و  فطرس فرشته را با خود به خدمت آن حضرت می برد.

جبرئیل و فطرس فرشته زمانی به محضر پیامبر می رسند که امام حسین (ع)  نیزدر کنار پیامبر(ص)مشغول بازی بود. پیامبر از ماجرای فطرس با خبر می شود  و به او می فرماید: ای فطرس، جلو بیا و بال و پر  خود را به  بدن حسین(ع) بمال.

 فطرس بدن خود را به بدن امام حسین(ع)می  مالد و در همان موقع بال و پر فطرس باز شده و پرواز می کند و به مقام و مکان خود در آسمان باز می گردد.

زمانی می گذرد و واقعه جانسوز کربلا رخ می دهد . زمانی که فطرس از واقعه کربلا مطلع می شود به خداوند عرض می کند: خدایا ، ای کاش زودتر

 از این واقعه خبر دار می‌شدم و با فرشتگان دیگر به یاری حسین و یارانش  می  شتافتم  .از سوی خداوند  خطاب می رسد که: ای فطرس به همراه  هفتاد هزار فرشته ای که در معیت تواند به زمین  بروید و در جوار مرقد حسین  معتکف  شوید و در سوگ مصیبت او اشک بریزید. فطرس به همراه دیگر  فرشتگان دیگر به سرزمین کربلا فرود می آید و به آن چه که خداوند به او امر فرموده بود  تا روز جزا در سوگ حسین و یاران با وفایش عاشقانه اشک می ریزد.......

 

شب جمعه بیاد ماندنی در نجف اشرف

شب جمعه بیاد ماندنی در نجف اشرف

 

نمی دانم از کدام خاطره  سفرم به عتبات عالیات سخن بگویم . حضور در کربلا و نجف  سراسر خاطره است . اصلا از زمانی که قصد می کنی به زیارت آن بزرگواران نائل شوی ،همه افکار ، رفتار و  مشاهدا تت ، به آرشیو زیباترین خاطراتت می پیوندد .

 آذر ماه سال 1385 خداوند به من و دوستانم  اجازه داد که به پابوسی  حرم متبرک امام علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام نائل شوم . در اولین شب جمعه حضورمان در نجف اشرف به اتفاق دوست عزیزم خانم  سهیلا اسدی  مراسم اعمال شب جمعه را در حرم  مطهر امام علی علیه السلام بجا آوردیم . جای همه شما واقعا خالی خالی بود ، از آنجا که  دربهای حرم در شبهای غیر از شب جمعه ، راس ساعت 12 شب به روی زائران امام علی بسته می شود ، در آن شب جمعه ، بسیاری از زائران به تصور آنکه آن شب نیز درهای حرم راس ساعت 12 بسته خواهد شد به حرم نیامدند و زمانی که من و دوستانم وارد صحن مطهر شدیم با صحنه جالبی روبرو شدیم ، تنها 40 یا 50 نفر در حرم مطهر امام علی حضور داشتند . از خوشحالی بال در آوردیم و به همراه سایر دوستان مشغول دعا و زیارت شدیم ،حدود ساعت یک نیمه شب بود که متوجه شدیم خادمان حرم مطهر  در حال نظافت صحن مطهر هستند . به خانم اسدی گفتم : تا نظافت تمام نشده برویم و از انها بخواهیم که به ما هم اجازه نظافت بدهند . با اجازه یکی از خادمان ،  جارو را به  دست گرفتم. هرگز آن لحظه را فراموش نمی کنم ، انگار همه دنیا را به من داده بودند ، شب جمعه ماه ذی القعده ، حرم امام علی و در دست گرفتن جاروی ویژه حرم ، از خوشحالی دست از پا نمی شناختم ، همه دوستان ، فامیل ، اساتید و شاگردانم را به یاد آوردم و برای همه دعا می کردم ، با هر حرکت جارو ، احساس می کردم ، لطفی بزرگ از جانب خداوند نصیبم شده است . در حین جارو زدن با امام عزیزم نیز درد دل می کردم و از اینکه چنین افتخاری را نصیبم کرده اند تشکر می کردم .  هنوز دقایقی از این فیض بزرگ نگذشته بود که دیدم خانمی سراسیمه به سویم آمد و گفت : میایی به اتفاق هم به ایوان طلا برویم ؟ گفتم از خدا می خواهم ولی مگر اجازه می دهند که خانمها هم در آن مکان قرار بگیرند ؟ گفت : من از یکی از خادمین خواستم اجازه بدهد که در ایوان طلای امام علی نماز بخوانم که آن خادم گفت چون فضای بیرونی صحن مطهر خلوت است برو و از یکی از خانمها  بخواه که با تو همراه باشد . من به محض اینکه این مطلب را شنیدم سر از پا نشناخته به همراه خانم اسدی به سمت ایوان طلا حرکت کردم . نمی دانید چه صفایی داشت . انگار همه دنیا مال من بود ، در آن لحظه هیچ چیزی از خدا نمی خواستم . تمام فکر و ذکرم این بود که مبادا در پایان نماز فردی از قلم بیافتد و نتوانم برای او دعا کنم . پس از پایان نماز  آرامشی عجیب بر من مستولی شده بود . آرام به اطرافم نگاه کردم و وقتی دیدم خادم حرم متوجه ما نیست به سرعت بلند شدم و  چند رکعت دیگر نماز زیارت به نیابت از اموات قرائت کردم .

با سروری وصف نا پذیر به صحن مطهر برگشتیم و مشغول قرائت زیارت شدیم.

هر چه به  نیمه شب نزدیک می شدیم حرم خلوت تر می شد ، من و دوستانم که غرق در قرائت زیارت جامعه ائمه المؤمنین بودیم از اینکه می توانستیم در هر بخش از دعا اعمال مخصوص آن قسمت را انجام داده و برای مثال ضریح مطهر را بوسیده و یا به قسمت بالای سر حضرت برویم حسابی صفا می کردیم و برای این فیض بزرگ مرتب از خداوند تشکر می کردیم ، مساله ای که برای خودم بسیار لذتبخش بود اینکه برای دقایقی حرم در سکوت کامل بود و تنها صدای خواندن من بود که در حرم طنین انداز شده بود ، در آن لحظات هم بسیار خوشحال بودم و هم از حضرت علی بسیار شرمنده بودم که جسارت کرده و با صدای تقریبا بلند در حرمش زیارتنامه می خواندم، در پایان دعا من و همه دوستانم خود را به ضریح چسباندیم و برای همه دعا کردیم، از اینکه خیلی راحت با امام حرف می زدیم و بدون کوچکترین اضطراب و سرو صدا با حضرت درد دل می کردیم لذت می بردیم  ، آن چیزی که لطف و کرامت حضرت را در آن شب عزیز بر ما آشکار تر کرد این بود که به محض آنکه صلوات آخر دعا را قرائت کردیم ناگهان جمعیت زیادی از زائران در حدود 200 نفر یا بیشتر وارد حرم شدند و دیگر امکان ارتباط نزدیک و در کنار ضریح برای ما میسر نبود و آنجا بود که باز هم از کرم و لطف خاندان گرام پیامبر صلوات الله علیه شگفت زده شدم .خدا ما را از زائران واقعی ائمه اطهار علیهم السلام قرار دهد ان شاء الله

 

با تو امشب دوباره می گویم

با تو امشب دوباره می گویم
راه عشقت به سینه می جویم
این سخن عاشقانه می گویم
ای گل فاطمه بیا مهدی

بر درت دست التجا زده ام
پای عشقت به غیر پا زده ام
کل عمرم ترا صدا زده ام
ای گل فاطمه بیا مهدی

عاشقم، عاشقانه می خوانم
عشق را با ترانه می خوانم
دل گرفته بهانه، می خوانم
ای گل فاطمه بیا مهدی

می نویسم بروی لوح دلم
بهترینم، امید و آب و گلم
شنو امشب تمام حرف دلم
ای گل فاطمه بیا مهدی

سینه ام از غمت به تنگ آمد
بر دل من نشان ننگ آمد
شیشه دل به زیر سنگ آمد
ای گل فاطمه بیا مهدی

گریه ام راه دیده را بسته
عاشقت شد غمین و دلخسته
این سخن راه سینه را بسته
ای گل فاطمه بیا مهدی

غم عشق نگار دارم من
حسرت یک بهار دارم من
به دل خود شرار دارم من
ای گل فاطمه بیا مهدی

شب و عشق و جنون مستی من
تو کجائی تمام هستی من
عفو کن ای نگار پستی من
ای گل فاطمه بیا مهدی

عاقبت خواهی آمد ای گل من
می شود حل تمام مشکل من
این بود حرف آخر ه دل من
ای گل فاطمه بیا مهدی

از تو دارم ای گل هرچه که دارم

از تو دارم ای گل هر چه که دارم

_________________________                   

تو ای عشق و ای تمام وجودم

تو بود و نبودم

فدای رخ تو همه عالم ....

بیا بنگر بر دل غمدیده

که لیلی را ندیده

که  زغمها چه کشیده چو به این عالم

یکدم بنگر حال زار  مرا بی قرار مرا

ای تمام امیدم  تو صبح سپیدم

زنرگس چشمت ببین چه کشیدم

یا ابا صالح مددی یا ابا صالح مددی

یا ابا صالح .......

مرا راهی کن سوی میخانه

 بده پیمانه  به این دیوانه تو یا ساقی

تو میدانی زعشق توکه خمارم پیاله ندارم

که دار و ندارم تویی ساقی

بنگر مرغ لب بسته منم دل شکسته منم

تا سحر بیدارم سر به زانو دارم

 از تو دارم ای گل هر چه که دارم

یا ابا صالح مددی یا ابا صالح مددی

یا ابا صالح .......

یکدم بنگر حال مرا بی قرار مرا

ای تمام امیدم  تو صبح سپیدم

زنرگس چشمت ببین چه کشیدم

یا ابا صالح مددی یا ابا صالح مددی

یا ابا صالح .......

ای جان من غرق سودای تو

وین تماشای تو دل ندارد ذوق گفتگویت

بی جلوه ات آرزو بی حاصل

بی تو در باغ دل خود بروید سرو آرزویت

گر در کویش برسی برسان این پیام مرا

ای چراغ رویت من ندارم دیگر

 تاب این شبهای سرد و خاموش

هرگز هرگز باورنکنم عهد و پیمان ما شد فراموش

یا ابا صالح مددی  یا ابا صالح مددی یا ابا صالح ......

مرا راهی کن سوی میخانه بده پیمانه

  به این دیوانه تو ای ساقی

تو میدانی زعشق تو چه خمارم

پیاله ندارم که دار و ندارم تویی ساقی

یکدم بنگر حال مرا بی قرار مرا

ای تمام امیدم  تو صبح سپیدم

زنرگس چشمت ببین چه کشیدم

یا ابا صالح مددی  یا ابا صالح مددی

یا ابا صالح ......

ما اخرالزمانیها همه مون یه جور دیوونه ایم

ما اخرالزمانیها همه مون یه جور دیوونه ایم

 باز هم ما آخرالزمانیها ، امان از دست ما آخرالزمانیها ، همه ما یه جور دیوونگی

خاص  داریم . کافیه

فقط یه نگاهی به دور و برتون بندازید ، هر کسی رو میبینین یه جوری به یه چیزی

 سرگرم شده .سرگرم که چه عرض کنم.دیوونش شده…..

 مثالشم حتما میدونین . یکی دیوونه ماشینه ، هر چی پول درمیاره خرج ظاهر و سرعت و رینگ و باندش می کنه ، اصلا هم هراس نداره که مردم چی میگن ، مردم هرچی می خوان بگن ، فقط اون به عشقش برسه همین بسه ، هر روز هم پول جور می کنه و آخرین تکنولوژیها رو واسه اوتولش فراهم می کنه ، حتی ممکنه از خواب و تفریح و استراحت و زن و بچه هاشم بگذره و فقط به ماشینش فکر کنه ، البته توجیه هم داره ، چون عاشقه ودر نهایت به یه احساس رضایت درونی میرسه که آرومش  میکنه.

 اصلا عشق یعنی همین یعنی دیوونگی ، یعنی واسه یه چیز از  همه چی گذشتن ، البته این دیوونگی فقط مال مشین بازا نیست . اون قدیما اصطلاح کفتر باز مال کسانی بود که زندگیشون وقف کبوتر بود ، بعد از اون اصطلاحات دیگه ای هم باب شد ، مثل ( با عرض پوزش ) دختر باز ، کامپیوتر باز ، سگ باز ، پسر باز ، زن باز ،پول باز و…. هر چیز دیگه ای که  توی این

 دنیای کوچیکه . راستی تازگیها که نه چند سالیه که اینترنت بازها هم به خیل عشاق دیوونه اضافه شدن . بلاگ بازها ، چت بازها ، و وبگرد بازهاو….

 آره همه یه جور دیوونه ایم ، همه یه جورایی عاشقیم ، اما بذارین بگم دلم می خواد تو این دنیا دیوونه کسی باشم که ارزشش رو داشته باشه …. عاشق کسی باشم که تموم شدنی و از بین رفتنی نباشه .

آقا ، می دونم خیلی بدم . میدونم عاشقی هم لیاقت می خواد اما آقا اجازه بدین عاشقتون باشم ، اجازه بدین دیوونه شما باشم ،  به من این لیاقت رو بدین که به خاطر شما زخم زبون مردمو تحمل کنم . به من اجازه بدین هر چی دارم واسه شما خرج کنم . اجازه بدین همه کارام و.اسه شما باشه . سخته ولی شدنیه . بذارین روز و شبم بیاد شما باشم . این افتخار عاشقی رو به من مرحمت کنید . آخه اگه عاشق شما نباشم چه کنم ؟به شما دل نبندم چه کنم ؟به شما چشم امید نداشته باشم به چه کسی داشته باشم؟ شما میدونین که ما آدما عاشق افریده شدیم . باید به یکی دل رو بدیم . اما من دلم نمی خوا د دل به چیزای الکی ببندم . دلم می خواد دل به کسی ببندم . که اونقدر بزرگ باشه که من رو هم باعلا ببره . آقا به من اجازه بدین از شما حرف بزنم . به من اجازه بدین از شما بنویسم . به من اجازه بدین که برای رضایت شما بگم ، برای شما بنویسم ، برای شما عمل کنم ، برای شما قدم بزنم . بگذارین به من هم بگن دیوونه ، به من بگن عاشق ، به من بگن بی سیاست ، به من بگن …… دیگه چه فرقی می کنه ، اگه شما از من راضی باشید اگه همه دنیا هم به من بگن دیوونه ناراحت نمی شم . دلم می خواد ثروتم ، جوونی و شادابیم ، بچه هام و همه هستی و زندگیم به شما تعلق داشته باشه .اما بدون عنایت شما هرگز نخواهم توانست . یاابا صالح المهدی به دعای شما ،الطاف شما و مرحمت شما نیاز ویژه دارم ……. السلام علیک و رحمه الله و برکاته.