بانوی ایرانی

این وبلاگ مجموعه ای است از نوشته های زهرا فراهانی در موضوعات مختلف

بانوی ایرانی

این وبلاگ مجموعه ای است از نوشته های زهرا فراهانی در موضوعات مختلف

یادتان هست؟

یادتان هست ؟ بار اولی که به پابوسی شما آمدم یادتان هست ؟ به یاد دارید چگونه با شما درد دل می کردم ؟

 

..... من به فدای سر زخم خورده شما .... من به فدای تن خسته شما .... من به فدای دل شکسته و قلب لطیف شما .... من به فدای آن دستهایی که یک لحظه از کار برای خدا دست برنداشت ... به قربان آن دستهایی که یک لحظه از قدم برداشتن برای خدا نایستاد .... فدای آن لبهایی که جز حق نگفت ..... فدای آن چشمهایی که جز  حق و عدالت ندید ... فدای آن  قلب لطیفی که تاب گریه کودکان بی سرپناه را نداشت . یادتان هست آقای بزرگوار من .... کنار حرم شما نشسته بودم ... احساس می کردم که تنها پس از شهادت بود که به آرامشی  عمیق رسیدید . بدنی که همیشه زخم جنگ و جهاد داشت... . پایی که همیشه خسته تلاش و کار برای محبوب بود و دستهایی که همیشه می کوشید و می کوشید ... اما نه .تو خسته نبودی ... تو اگر هزاران سال هم در دنیا حضور داشتی همچنان در خدمت محبوب  خود بودی...... اصلا خستگی برای تو معنا نداشت .... اصلا  عشق تو خدمت برای خدا بود.... تو صفا می کردی وقتی برای بچه های یتیم زن تنهای مدینه اسبی راهوار میشدی تا او قوت کودکان یتیمش را تدارک بیند .... تو عشق می کردی وقتی در کنار آن پیرمرد نابینا  در آن خرابه تاریک  می نشستی و به درد های دل او گوش می سپردی . ..... تو عشق می کردی وقتی کودک دل شکسته ای را نوازش می کردی ... تو از سیر کردن گرسنگان و پوشاندن برهنگان و آرامش بخشیدن به درد مندان سیر نمی شدی ... عشقت سوختن بود و سوزت برای خدا .... شایداغراق نکرده باشم اگر بگویم  تا کنون بیش از 40 بار سخنان زیبایت خطاب به عثمان بن حنیف را در کلاسهای درس برای  دانش آموزانم نقل کرده ام اما هر بار بغض گلویم را می فشارد و مانع سخن گفتنم می شود آنگاه که به این جمله زیبایت برمی خورم که....

 

"من اگر می خواستم  می توانستم از عسل پاک و از مغز گندم و بافته های ابریشم برای خود غذا و پوشاک فراهم آورم . اما هیهات که هوای نفس بر من چیره گردد و حرص و طمع مرا وا دارد که طعامهای لذیذ برگزینم . در حالیکه در حجاز و یمامه کسی باشد که به قرص نانی نرسد و یا هرگز شکمی سیر ننموده باشد . یا من سیر بخوابم و پیرامونم شکم هایی از گرسنگی به پشت چسبیده باشد و گلوهای سوخته وجود داشته باشد . . . آیا به همین رضایت دهم که مرا امیر المؤمنین خوانند و در تلخی های روزگار با مردم شریک نباشم و در سختی های زندگی الگوی آنان نگردم..."

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد